کد مطلب:316830 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:148

یوسف یهودی، بچه دار می شود
در كتاب فتح و فرج اسماعیل شكری بروجردی، آمده است كه:

نقل می كند در بروجرد فردی یهودی بود به نام یوسف زندگی می كرد كه به دكتر معروف بود، او ثروت زیاد داشت ولی فرزند نداشت برای داشتن فرزند چند زن گرفت دید از هیچ كدام فرزندی به دنیا نیامد هرچه خود می دانست و هرچه گفتند عمل كرد از دعا و دارو اثری نبخشید روزی مأیوس نشسته بود مرد مسلمانی نزد او آمد و پرسید: چرا افسرده هستی؟

گفت: چرا نباشم چند میلیون مال و ثروت جمع كرده ام جهت دشمنان، من كه فرزند ندارم كه مالك شود اوقاف وارث ثروت من می شود. آن مسلمان پاك طینت گفت: من راه خوبی بهتر از راه تو می دانم اگر تو توفیق داشته باشی، ما مسلمان ها یك باب الحوائج داریم نامش اباالفضل العباس علیه السلام است و هر كه به آن بزرگوار متوسل بشود ناامید نمی شود و ما به آن حضرت متوسل می شویم حاجتمان را به وسیله ی او از خدا می گیریم و تو هم مخفی برو خدمت آن حضرت و عرض حاجت كن تا فرزنددار شوی.

دكتر یوسف می گوید: حرف این مرد مسلمان را شنیده به طور مخفی از زنها و همسایه هایم و مردم حركت كردم با قافله ام به سوی كربلا رفتم دور حرم حضرت اباالفضل علیه السلام و عرض كردم آقا دشمن تو



[ صفحه 216]



و دشمن پدرت در خانه ات آمده برای حاجت حاشا به شما كه مرا ناامید برگردانی.

عرض حاجت نموده و مخفی از حرم بیرون آمده و باز با قافله ی دیگر برگشتم به بروجرد پس از سه ماه زنم حامله شد چون فرزند پسری به دنیا آورد من نامش را غلام عباس نهادم و برای بار دوم حامله شد و باز پسری به دنیا آورد این دفعه نامش را غلام حسین گذاشتم.

یهودیها فهمیده اعتراضها به من نمودند كه چرا اسم مسلمانان را برای پسرانت گذاشتی؟ هر چه دلیل آوردم نشد. عاقبت گفتم قصه از چه قرار است.

و من این دو پسرم را از حضرت اباالفضل علیه السلام گرفته ام و جریان را از اول تا آخر برای آنها نقل كردم.



چشمم از اشك پر و مشك من از آب تهی است

جگرم غرقه به خون و تنم از آب تهی است



گفتم از اشك كنم آتش دل را خاموش

پر ز خوناب بود چشم من از آب تهی است



به روی اسب قیامم به روی خاك سجود

این نماز ره عشق است از آداب تهی است



جان من می برد آن آب كزین مشك چكد

كشتی ام غرق در آبی كه ز گرداب تهی است



هرچه بخت من سرگشته به خواب است حسین

دیده اصغر لب تشنه ات از خواب تهی است



مشك هم اشك به بی دستی من می ریزد

بی سبب نیست اگر مشك من از آب تهی است



شعر آن است «شهابا» كه ز دل برخیزد

گیرم از قافیه و صنعت و القاب تهی است



شعر از «شهاب»



[ صفحه 217]